خاطرات متهم ردیف اول...

این روزهای من

يكشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۵۱ ب.ظ

حال این روزهام با پارسال یا حتی چند ماه پیش خیلی فرق کرده... خیلی عجیب تر از قبل شدم. نمی تونم آرامشم حفظ کنم. با وجودی که دیگه حتی خواب هام یادم نمی مونه چه برسه به بقیه چیزا...اما حالم نه تنها بهتر نشده بلکه بدتر هم شدم. نمی دونم چرا؟!

انگار که حبس شدم و نمی تونم از این زندون فرار کنم. انگار که نباید فراموش کنم. حس یه فراری که همیشه در حال فراره و نمی تونه یه زندگی عادی داشته باشه رو دارم. گاهی حس هایی میاد سراغم که دعا می کنم که هیچ وقت هیچکسی حتی چند ثانیه هم حسش نکنه.

سختمه نقاب همیشگیمو بزنم. آدم انرژی مثبتی که از همنشینیش آرامش و انگیزه بگیری... خیلی وقته حتی نمی تونم خودم آروم کنم چه برسه به کسی دیگه! ارتباطم با بقیه خیلی کم شده. فقط معدود دوستایی در حد خیلی کم ازم می دونن. مسائل پیش پا افتاده به راحتی می تونه من پریشون کنه!

تصمیممو گرفتم. شاید اصلا لازم نیست همه آدما یه زندگی عادی و نرمال داشته باشن! شاید من برای این چیزا به دنیا نیومدم! شاید بهترین کاری که می تونم بکنم مبارزه است نه فرار! شاید تو این مبارزه من برنده شدم خدا رو چه دیدی! شاید باید مفهوم برنده شدن، موفق شدن، و حتی خوشبخت شدن رو برا خودم تغییر بدم و اونجوری تعریفش کنم که مناسب زندگی من باشه نه بقیه!

شاید دیوونگی معنی مناسبی براش باشه!