خاطرات متهم ردیف اول...

تومور مغزی!

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۰۳ ب.ظ
کلافه و عصبی از یکسری تغییرات تو زندگیم بودم. تغییراتی که تو بدنم و دقیق تر بگم تو ناحیه سرم رخ می داد. احساس عجز و ناتوانی می کردم...
وقتی تو مطب دکتر علائم رو می گفتم تغییر حالت و احساسات دکتر رو به وضوح احساس کردم. با اینکه به روی خودش نمیاورد ولی من این چیزا رو از چشم آدما خوب می فهمم. دیگه نذاشت ادامه بدم...و گفت بسه!
کنترلی روی احساساتم نداشتم. کاملا خودم بی دفاع می دونستم! پرسیدم: آقای دکتر چیزیم شده؟!
خودم بهتر از همه حدس می زدم مشکلم از چیه! بلاخره بعد عمری تحقیق رو این زمینه ها و کار کردن با مجموعه داده های این چنینی آدم یه سری چیزا رو بیشتر می دونه!
گفت نه فقط این جواب ام آر آی رو برام فردا ظهر حتما بیار. زنگ بزن اگه وقت نداشتن بگو اورژانسیه فلانی گفته!
ناخواسته اولین قطره اشک از چشمم چکید که گفت نترس اگه توموری چیزی هم باشه درست میشه سنت کمه.

تو ایستگاه منتظر ماشین بودم که به اولین ایستگاه مترو برم. تو اون ایستگاه همه از کیلینیک میومدن... به گفته دکتر زنگ زدم وقت ام آر آی برای فردا صبح اوکی کنم. مرد اول با احترام خیلی زیاد گفت متاسفانه چون امروز دستگاه خاموش بوده فردا همه وقتا از هفته قبل پره و نمی تونیم... که وسط حرفش خیلی آروم گفتم اما دکتر فلانی گفتن اورژانیسه و باید فردا ظهر جوابش ببینن!
اینو که گفتم مضطرب گفت سرمون شلوغه معطل میشی ولی حتما از 7و نیم اینجا باش تا بین مریض بفرستمت داخل!
تلفتن که قطع کردم نگاه افراد مثل من منتظر تاکسی، عوض شده بود! انگار یه حس ترحمی داشتن! سخت بود احساساتم کنترل کنم و اون شرایط رو دوست نداشتم. بلند شدم و تا ایستگاه مترو تو اوج گرما پیاده رفتم. تو مسیر ناخواسته اشک می ریختم. هیچ وقت دلم نمی خواست انقدر ضعیف باشم!

فردا صبح زود رفتم برای ام آر آی و من سومین نفر فرستادن داخل! جوابش رو هم اورژانسی حاضر کردن ولی گزارشش موند برای فردا! ظهر منتظر دکتر بودیم؛ دو سه نفری که معاینه کرد برای یه کاری از مطب خارج شد که دید نوبت من بوده! خیلی دوستانه انگار که هم دیگه رو از خیلی وقت پیش می شناسیم گفت یه لحظه وایستا من الان برمیگردم.
وقتی برگشت عکس ها رو نگاه کرد و یکم استرسش کم شد! گفت نترس هنوز یکم از مغزت مونده! خدا رو شکر چیزی که فکر می کردم نیست! ترسیدم تومور چیزی داشته باشی!
و بعد یه لیست بند بالا دارو نوشت و گفت حتما اینا رو بخور و سه هفته دیگه حتما باید ببینمت!
خیالم یکم راحت تر شده بود که گفت ولی بهم یه قولی بده. قول بده همه داروهات منظم بخوری و حتما بخوابی! سعی کن که بتونی بخوابی...