همیشه زندگی من در عین سادگی به شدت پیچیده است! هرکاری می کنم پیچیدگیش نبینم و ساده بگیرمش نمیشه!
درست تو اوج فشار، باید بچه یتیم مریضی میوفتاد تو دامن من تا مجبور شم بین (خودخواهی خودم و مرگ اون) یا از (خود گذشتگی خودم و تحمل اجباری خانواده ام و زندگی اون) یکی انتخاب میکردم؟! منی که اصلا شرایطش نداشتم؟! با چندغاز حقوق و هزار و یکی محدودیت و بی تجربگی و نداشتن دانش و بدبختی!!! خدا رو شکر که خدا زندگیش نجات داد.
هم خودم از کارهام می مونم و هم براش گاهی مجبورم وقت کم بذارم تا کارم رو قبل deadline برسونم!
خدایا حکمتت شکر:)
حالا که یکم از آب و گل دراومده و خانواده نمی سازن که حق هم دارن و میگن بده به کسی دیگه؛ دلم نمیاد بسپرمش دست خانواده ای که از نظر زمانی و مالی از شخص من خیلی جلوترن!
هم من وابسته اشم هم اون! جوری که وقتی حاضر میشم برم سرکار جوری می ترسه که انگار آخرین باریه که منو می بینه!
اما اون بچه است و می دونم که راحت تر فراموش می کنه و نباید با خودخواهی خودم اون رو هم از خیلی امکانات محروم کنم. ولی دل من چی میشه این وسط؟ من آدم نیستم؟ من چیکار کنم؟ منی که خیلی مشکلاتم با اومدنش حل شد چی؟
نگرانم که تصمیم اشتباهی بگیرم. اونم تصمیمی که فقط مربوط به خودم نیست زندگی چند نفر دیگه به جز خودم به تصمیم من بستگی داره!
خدایا کمکم کن راه درست انتخاب کنم.