هفته سختی گذروندیم. بهتر بگم ماه سختی گذروندیم...
همش خبر بد
بعدش خبر بدتر
بعد نمک روی زخم
انقدر سریع و پشت سر هم بود که نتونستم و نرسیدم اینجا براش چیزی بنویسم. ولی از قضاوت های بی مورد دلم شکست.
قضاوت هایی که حتی به خودش زحمت خوندن حرفا رو هم نداده بود! حداقل حرفا رو بشنو بعدا خودت در جایگاه قاضی بذار!!!
اونم کسی که به وقت بیماریش همه تنهاش گذاشتن جز خانواده اش و من!!!
بیخیال امان از آدمای جوگیر!
دو روز پیش با یکی از همکارا بدجوری دعوام شد. پسره حد خودش نمی دونست. هی شوخی می کرد هی مسخره می کرد هی تذکر غیرمستقیم و مستقیم دادم که من ول کن من بی جنبه اصلا! ولی بیخیال نمی شد. اونجایی که شنیدم دم گوش اون یکی همکار گفت می خوام عصبانیش کنم ببینم چجوری ناراحت میشه بهم برخورد. مرتیکه نمی دونم پیش خودش چی فکر می کرد ولی چنان نشوندم سر جاش که بفهمه پاش از گلیمش دراز تر نکنه!!! لابد انتظار داشت بشینم گریه کنم!